.comment-link {margin-left:.6em;}

حرفهائی به رنگ سکوت

Friday, November 24, 2006

واژه‌های طوفانی

واژه‌هایی که سر بر خواهند آورد

چیزهایی از ما می‌دانند

که ما از آنها نمی‌دانیم

ما یک‌دم خدمه این ناوگانِ فراهم آمده

از واحدهای سرکش خواهیم شد

و به اندازه یک تندبار، دریا سالار آن

آن‌گاه باز دلِ دریا پذیرایش خواهد شد

و ما می‌مانیم

و تند آب‌های گِل‌آلودمان

و سیم‌های خاردارِ یخ‌زده‌مان

Thursday, November 09, 2006

شاد کن جان من


شاد کن جان من که غمگین است
رحم کن بر دلم که مسکین است


روز اول که دیدمت گفتم
آنکه روز من سیاه کند این است


گه گه یاد کن به دشنامم
سخن تلخ از تو شیرین است


بی‌رخ تو دین من همه کفر است
با رخ تو کفر من همه دین است

Tuesday, November 07, 2006

در اتوبوس و مترو با یار مهربان

کلی حساب و کتاب کردم و دو دوتا چهارتا کردم ـ که البته خیلی هم به چهارتا نرسیدم ولی شما همان چهارتا فرض کنید ـ دیدم که برای تردد و رفتن به این‌ور و آن‌ور که معمولا با تاکسی و سواری انجام می‌دادم، کلی دارم هزینه می‌کنم و به عبارتی این مسئله در شرایطی که هستیم برایمان دارد سنگین آب می‌خورد

به این نتیجه رسیدم که این‌جوری نمی شود و باید کار دیگری کرد که بشود

پس از این به بعد برای حمل و نقل خودم از اتوبوس و مترو استفاده می کنم .مگر در موارد بسیار استثنائی و حیاتی و حساس !!! در ضمن پای پیاده هم می‌شود بعضی از مسیرها یا قسمتی از آنها را طی نمود، که در این هوای پائیزی پیاده‌روی کلی می‌چسبدو فاز می‌دهد؛ هم فاله و هم تماشا !ا

در عوض می‌توانم به جایش کتاب بخرم. یعنی تقریبا می‌شود هفته‌ای یکی دوتا کتاب! که قطعا از ماهی یکی دوتا کتاب که سهمیه سابق بود، بهتر است و آرام‌بخش‌تر !ا

برای استفاده از سرویس حمل و نقل عمومی باید زودتر از خانه بزنم بیرون و بیشتر زمان و مسافت را در نظر بگیرم. هر چند که به اصطلاح مسیرها کمی دورتر و کج و کوله می‌شود؛ اما در عوضش چندتا حسن دارد: اول اینکه در وسیله های عمومی چندتا آدم می بینم واز این آدم به‌دوری در می‌آیم . دوم در بطن جامعه قرار می‌گیرم. سوم از آخرین اخبار و رویدادها مطلع می‌شوم
همچنین در راستای جلوگیری از به هدر رفتن زمان، همان کتابها را در اتوبوس و مترو می‌خوانم. البته به شرطها و شروطها ! یعنی منوط به اینکه سعادت نصیب حالم شود و جا برای نشستن پیدا کنم

در ضمن هر چه‌قدر هم که عجله داشته باشم، عمرا اگر دنبال اتوبوس و مترو بدوم ! سنگین و رنگین می‌نشینم در ایستگاه و عینکم را در می‌آورم و کتابم را می‌خوانم

فقط بزرگترین اشکال این ماجرا سوای حمالی کتابها، این است که احتمالا یک روزی این کتابها (قبلی و جدید) پس از خوانده شدن باید در جایی شبیه به کتابخانه قرار بگیرند و اشکال عمده آن دقیقا همین‌جاست که کتابخانه فعلی ما در حال انفجار است

لاجرم باید از یک چیز دیگر بزنیم تا بتوانیم به جایش یک قفسه‌ای، کتابخانه‌ای، چندتا تیر و تخته‌ای تهیه کنیم ، که این کتابهای زبان بسته و مفلوک ما از کارتن‌خوابی و پلاس بودن رهایی یابند !ا




Friday, November 03, 2006

! کار جدید من

این روزها سخت مشغولم
آرام و با حوصله
دارم افکارم را می بافم
تا سر و شکل پیدا کنند
یکی از رو، یکی از زیر
یکی از رو، یکی از زیر
...
اما به رج دوم نرسیده
دوباره قاطی می کنم
هیچوقت بافتنم خوب نبوده
...
حالا هم دارم افکارم
تکه تکه به هم می‌دوزم
امیدورام از این یکی نتیجه بگیرم
هر چی باشه خیاطی‌ام از بافتنم
بهتره و آبرومندتر
...
فعلا تا اطلاع ثانوی مشغولم

Wednesday, November 01, 2006

کم حرفی

نمی‌دانم ، می دانی چه حسی است
وقتی که کلی حرف برای زدن داری
اما دریغ از یه جفت گوش شنوا
از آن‌طرف هم تو یه جمع قرار بگیری
که حرفی برای زدن نداشته باشی
و ترجیح بدهی که صرفا شنونده باشی
بعد هم پشت سرت بگویند که
مثلا چرا اینقدر خودشو می‌گیره ؟
فکر می‌کنه که چه خبره ؟
و کلی انگ و برچسب دیگر
حالا بیا و درستش کن ...

Tuesday, October 31, 2006

زمانی برای دریدن ، زمانی برای دوختن

برای هر چیز زمانی است و هر مطلبی را زیر آسمان وقتی است
وقتی برای ولادت و وقتی برای موت
وقتی برای غرس کردن و و قتی برای کندن مغروس
وقتی برای بیماری و وقتی برای شفا
وقتی برای ماتم و وقتی برای رقص
وقتی برای انهدام و وقتی برای بنا کردن
وقتی برای گریه و وقتی برای خنده
وقتی برای پراکندن سنگها و وقتی برای جمع کردن سنگها
وقتی برای کسب و وقتی برای خسر
وقتی برای نگاه داشتن و وقتی برای دور انداختن
وقتی برای دریدن و وقتی برای دوختن
وقتی برای سکوت و وقتی برای گفتن
وقتی برای محبت و وقتی برای نفرت
وقتی برای جنگ و وقتی برای صلح
کتاب مقدس : کتاب جامعه

Thursday, October 26, 2006

آغاز ششمین سال



با کلمات در جدال بودم تا بتوانم به بهترین و زیباترین نحو ممکن بکار گیرمشان برای بیان اینکه پنج سال از آغاز زندگی مشترک من و جواد گذشته و ششمین سال را شروع کردیم. می‌خو‌استم از خیلی چیزها بنویسم ... که به این سخن دانته رسیدم ، توصیفی بس دقیق است از عشق . از آنجایی که این‌روزها مرا حوصله تاختن در این باره نبود ؛ فرصت را غنیمت شمرده و همان را می نویسم



دانته ایتالیایی در کمدی الهی می‌گوید: آن‌گاه که انسان به عشق راستین اجازه ظهور می‌دهد، آن ساختارهای نهادینه پیشین نابود می‌شود و توازن هر چه درست و حقیقت می‌پنداشتیم، بر هم می‌خورد. جهان زمانی حقیقی است که انسان عشق را بشناسد.... پیش از آن زندگی می‌کنیم، با این خیال که عشق را می‌شناسیم، اما شهامتش را نداریم تا آن طور که هست، با آن روبرو شویم



عشق نیرویی وحشی است. اگر بکوشیم مهارش کنیم، نابودمان می‌کند. اگر بخواهیم اسیرش کنیم، ما را به بردگی می‌کشاند. اگر سعی کنیم آن را بفهمیم، در سر‌گشتگی و حیرانی بر جایمان می‌گذارد


این نیرو در جهان است تا به ما شادی ببخشد، تا ما را به خدا و به هم نزدیک‌تر کند: و اما باز، این طور که امروز عشق می‌ورزیم، برای هر دقیقه آرامش ، باید یک ساعت اضطراب بکشیم

Wednesday, October 25, 2006

احوال پرسی


اینجا همه از من می پرسند
" حالت چطور است ؟"
اما کسی یک بار
از من نپرسید
... بالت

Tuesday, October 24, 2006

حراج رویا

رویاهایم را تکه تکه کرده ام

وبه حراج می گذارم

رویاهایم را می فروشم

تا بتوانم به جایش

کابوس را قسطی بخرم

Sunday, October 22, 2006

!!! فرزند بیشتر ، ساعات کاری کمتر

فاجعه‌است ! چه بسا اگر حرفی نزند بر اثرات مهرورزی‌اش افزوده شود !ا
آخرین شاهکار و افاضه کلام احمدی‌نژاد ! احتمالا چون مدتی ملت هیچ سوژه‌ای نداشت، این سخنان محیر العقول را بر زبان رانده ! ا
لابد باید شتافت تا از قافله عقب نماند. قافله‌ای که فی البداهه در حال از بین رفتن و فنا شدن هستند
فرض کنید برای اینکه یک ساعت از ساعات کاری زنان کم شود: زنان باید نه ماه سختی بارداری را متحمل شوند که در بهترین حالت و مهربان‌ترین و انسان‌ترین مدیر و البته طبق قانون گمانم از ماه ششم یا هفتم می توانند به مدت شش ماه مرخصی بگیرند، که آن‌هم می شود تا دو سه ماه بعد از زایمان ! پس از آن هم به علت شاغل بودن مادر، یا مهد کودک‌ها پذیرای بچه خواهند بود یا مادر بزرگ و ...سپرده خواهند شد
اوه ! حالا هم کو تا این بچه بزرگ شود ... خلاصه دردسرش اینقدری هست که به یک ساعت کمتر کار کردن نیارزد !! وانگهی کدام کارفرما و مدیری حاضر است که شخصی را استخدام کند که قرار است کمتر کار کند ولی حقوق کامل بگیرد و از آن‌طرف هم هر روز خدا برنامه داشته باشد ... امروز بچه مریض شد ... امروز وقت واکسیناسیون داشت و الخ
ما که خیلی از کارها را به حمد الله به صرف متاهل بودن از کف دادیم دیگر چه برسد به اینکه بچه هم داشته باشیم ! هر چند که یکی دو جا که رفتم همان اولش حساب کتاب کردند و گفتند که خب اول بگو که چند ساله ازدواج کردی ؟ بچه که نداری ؟ ... یک وقت به سرت نزند که بچه داربشی و حالا حالاها هوس مامان شدن را از سرت بیرون کن ! چون ما تابع این قانون نیستیم و یک شرکت خصوصی هستیم و ...ا
مصداق و مثال در این مورد زیاد است و انسان در می‌ماند در کار این بشر که واقعا کجا دارد می‌رود و چه می‌کند؟
چنانچه این کشور ظرفیت بالایی صد و بیست میلیون نفر جمعیت را دارد پس چرا با جمعیت هفتاد میلیونی ، این همه بیکار و فقیر و حاشیه‌نشین و معتاد و مرکز فساد و ... بیداد می‌کند؟
کاش ایشان که در همه امور نظر می‌دهند ، در این مورد هم از خودشان در و گهر ساطع می‌کردند، مادرانی که خسته از سر کار بر می‌گردند و در محل کاربا کلی آدم سر و کله زدند.از آن‌طرف در خانه هم کلی کار سرشان ریخته و ... چگونه با کودکان قد و نیم قد خود مهر ورزی کنند ؟
...
هنگامی که مادران شاغل حتی نمی‌توانند فرزندان خویش را تحت پوشش بیمه خود قرار دهند
: مرتبط

Friday, October 20, 2006

!!! به افتخار خودم

پیرو این که از خوبی و خوشی احوال نمی‌دانم چه کنم ؟ این روزها پشت سر هم دسته گل به آب می‌دهم و به همین دلیل هم الان خونه‌مون شبیه یک باغ پر از گل شده !ا
البته بنا به یک سری مسائل امنیتی از ذکر کلیه دسته گلها - بخوانید خرابکاری - خودم معذورم ! ا
! من از هایبر نیت بدم می آید
بدین ترتیب ـ اگر گفتید به کدام ترنیب ؟ ـ من و جواد سانسی از این کامپیوتر استفاده می‌کنیم . در این هیچ مشکلی نیست ! اما مشکل آنجاست که این جانب بدون اطلاع قبلی از ما وقع ، به اصطلاح پشت کامپیوتر نشستم و تصمیم گرفتم که بالاخره یک کار نیمه تمام را به انجام برسانم و مشاهده کردم که دو صفحه فایر فاکس آن پائین روی تول‌بار خودنمائی می‌کنند . اما وقتی که کارم تمام شد در کمال خونسردی کامپیوتر را به جای اینکه هایبرنیت کنم ؛ خاموش کردم ! یعنی اینکه آن‌دو صفحه - به خیال خودم - پرید. اما فردایش فهمیدم که آن دوصفحه نتیجه سرچ پنج ساعته جواد بوده برای روزنامه ! که هر کدام از آنها هم حاوی سی تا تب و صفحه دیگر بوده ! به همن راحتی همه آنها را پراندم رفت پی کارش . بنده خدا جواد چیزی نگفت . فقط هر پنج دقیقه می گفت باید دوباره بشینم و کلی سرچ کنم. هیچی نگفت ها ! فقط نان استاپ و علی الاتصال و علی الدوام همین را تکرار می‌کرد. من مانده بودم و دنیایی شرمندگی !!ا
! ملالی نیست جز دوری شما
بعد از چند روز سر درد شدید، طبق معمول سر خود تصمیم گرفتم که یک مسکنی که تازه گرفته بودم را مصرف کنم تا بلکه این سر درد لعنتی ـ که خودم خوب می دونم از بی خوابی و فکر و خیال و عصبی شدنهای درونیه ـ کمی آرام گیرد.این نشان به آن نشان که من قبلا دوز بیست میلی همان قرص مسکن را استفاده می کردم و نا ثینگ هپن ! خلاقیت به خرج دادم و این دفعه دوز صد میلی ان را مصرف کردم ... چشمتان روز بد نبیند ! غیر از بیست ساعت خواب یکسره و تا یکی دو روز گیج و ویج زدن و شلنگ تخته انداختن در خانه ! دست و پایم نیز در خواب ناز تشریف داشتند یعنی کاملا بی حس شده بودند و تعادلم را در هنگام راه رفتن از دست داده بودم و البته تا دو سه روز بعدش هم کما کان خوابیده بودم ... الان هم تقریبا هوشم اومده سر جاش و ... البته من مقصر نیستم. تقصیر دکتر داروخانه است که داروی به این خفنی را بدون نسخه پزشک که سهله ! حتی از من نپرسید که برای کی و چی می خواهم ؟ فقط گفت به خانواده سلام برسونید ، پدر را خیلی وقته ندیدم ! من هم گفتم که مسافرتند. ... نه خدائیش تقصیر من چیه ؟ سر کلاس زبان بچه‌ها می گفتند که برای سر دردشان می‌خورند ... به گمانم یک راه جدید برای خودکشی پیدا کردم !!ا
! لینک باز می‌کنم، پس هستم
موقعی که یک سایتی یا وبلاگی یا حالا هر چیز دیگری را می خوانم ، هم‌زمان هر چی لینک دارد همان اول کار باز می‌کنم ؛ تا خیالم راحت باشد و نیازی نیست که حتی به اینترنت وصل باشم. حالا فرض کنید که مثلا هم‌زمان چند تا صفحه باز باشد و ... و صد البته موقعی که دارم آن صفحات را می‌خوانم ! نمی دانم که چی به چی است و کلا همه را با هم قاطی می‌کنم !!! اگر موضوع بیارزد که دوباره همه لینکهای مربوطه را به ترتیب باز می کنم و نه کیلوئی ! و گر نه هیچی !!! این هم یه شیرین کاری دیگر!!ا
ما بقی افتخارات بماند ...

Tuesday, October 17, 2006

... اگر کوچه‌های زندگیم بن بست نبود


این مطلب را پارسال در یک حال و هوای خاصی نوشته بودم البته نه خاص‌تر از امسال ... یکی از دلایلی که این مطلب را دوست دارم به خاطر چت قبل و ایمیل بعد از نوشتن آن است ! اما از پارسال تا امسال خیلی چیزها فرق کرده ... یادش بخیر

**********

***


اگر نامه‌ام به نام تو آغاز می‌شد، اگر دفترم با یک اشاره تو باز می‌شد

اگر دستهایم با نفس تو گرم می‌شد، اگر دلم با لبخند تو نرم می‌شد

اگر پشت درهای بسته نبودم و اگر از روزگار خسته نبودم

باز می‌توانستم همسایه یاس باشم ، یا همبازی پروانه‌ای با احساس باشم


اگر دیوارهای سرد روبرویم قد نمی‌کشیدند، اگر بادهای ولگرد سیبهایم را از شاخه نمی‌چیدند

اگر آرزوهای ریز و درشتم پرپر نمی‌شد، اگر گوش فلک اینچنین کر نمی‌شد

اگر همه رودخانه ها آرام بودند، اگر زمین و زمان کمی رام بودند

اگر لباس فطرتم آلوده نیرنگ نمی‌شد و اگر دل دریائی‌ام سنگ نمی‌شد

باز می‌توانستم تا صبح با ستاره‌ها بیدار باشم، یا عاشقانه در حسرت دیدار باشم




اگر افتادن برگ را باور می‌کردم، اگر آمدن مرگ را باور می‌کردم


اگر از عشق غافل نمی‌شدم، اگر این همه عاقل نمی‌شدم


اگر تپش قلب تو را فراموش نمی‌کردم، اگر فانوسهای خاطره را خاموش نمی‌کردم


اگر با اتفاقی که افتاد نمی‌رفتم و اگر از یاد تو چون باد نمی‌رفتم


باز می‌توانستم با تو آغاز شوم، یا درون غنچه بمانم و راز شوم



اگر کوچه های زندگیم بن بست نبود، اگر دل ساده ام بت پرست نبود

اگر پیوسته سبزه ها و درختان را دعا می‌کردم، اگر نیمه شبها کمی تو را صدا می‌کردم

اگر این همه از همه جا بی‌خبر نمی‌شدم و اگر این همه بسته کاش و اما و اگر نمی‌شدم

باز می‌توانستم نام تو را بر زبان بیاورم ، یا لا اقل دستی به سوی آسمان بیاورم

Sunday, October 15, 2006

چندتا لینک و حال گل

اينجا کارمندان با وضو وارد مي شوند ... حالم بد است اين روزها
...
این هم یه جور قرار گذاشتن است دیگر ! احتمالا از نوع شرع با مدرنیته تطبیق شده‌ !من که سر در نیاوردم طرفین یعنی همان دختر و پسر چه جوری با یکدیگر قرار خواهند گذاشت ؟ آن هم از این طریق
....
ماه مبارک رمضان در آمریکا! حس نوستالژیک خوردن افطاری
.
...
گفت : احوالت چطور است ؟
گفتمش : عالی است
مثل حال گل !ا
حال گل در چنگ چنگیز مغول !ا

Friday, October 13, 2006

چه كسم من ؟

آخر یکی از این سریالهای جفنگ ماه رمضان که ملت بیکار را سر سفره میخکوب و ساکت می کنه ... این شعر مولانا را با نماهنگ و ضرب قشنگی می خوانند... روایت سرگشتگی و بیخود شدن که تخصص مولانااست ... به قولی شنیدنش کلی به آدم فاز میده
##############
چه كسم من ؟ چه كسم من ؟ كه بسي وسوسه مندم
گه از آن سوي كشندم ؛ گه ازين سوي كشندم


ز كشاكش چو كمانم ؛ به كف گوش كشانم
قدر از بام در افتد چو در خانه ببندم


نفسي آتش سوزان نفسي سيل گريزان
زچه اصلم ؟ ز چه فصلم ؟ به چه بازار خرندم


نفسي همره ماهم ؛ نفسي مست الهم
نفسي يوسف چاهم نفسي جمله گزندم


نفسي رهزن و غولم ؛ نفسي تند و ملولم
نفسي زين دو برونم ؛ كه بر آن بام بلندم


بزن اي مطرب قانون هوس ليلي و مجنون
كه من از سلسله جستم وتد هوش بكندم


به خدا كه نگريزي ؛ قدح مهر نريزي
چه شود اي شه خوبان كه كني گوش به پندم؟

هله اي اول و آخر بده آن باده فاخر
كه شد اين بزم منور به تو اي عشق پسندم


بده آن باده جاني زخرابات معاني
كه بدان ارزد چاكر كه ازآن باده دهندم


بپيران ناطق جان را تو ازين منطق رسمي
كه نمي يابد ميدان بگو حرف سمندم


مولانا

Thursday, October 12, 2006

یک داستان

در جائی خواندم که : بومیان آمازون روش جالبی برای شکار میمون دارند ( لطفا خوب دقت کنید, چون یک بار
بیشتر تعریف نمی کنم ) ... نارگیل را از دو طرف سوراخ می کنند, یک طرف کوچک تر در حدی که بتوانند یک طناب را از ان عبور دهند و یک طرف کمی درشت تر در حدی که دست یک میمون به زور از آن رد شود. از طرف کوچک تر طنابی که انتهایش را گره زده اند رد می کنند و بعد طناب را به تنه درخت می بندند تا این طوری میمون نتواند جر بزند و نارگیل را با خودش ببرد. سپس توی نارگیل خالی شده چندتا سنگریزه می اندازند و چند بار تکانش می دهند تا صدایش خوب در جنگل بپیچد. ... تله آماده است


میمون ها که شهوت کنجکاوی دیوانه اشان کرده تا ببینند این چیست که این جوری صدا می دهد, می آیند و دست شان را می کنند توی نارگیل و سنگریزه ها را توی مشت شان می گیرند تا بیرونشان بیاورند, اما مشت بسته اشان از سوراخ رد نمی شود. میمون ها اگر فقط مشت شان را باز کنند و از سنگریزه های بی ارزش دل بکنند, آزاد می شوند ولی به هیچ قیمتی حاضر نیستند چیزی را که بدست آورده اند از دست بدهند. آن قدر تقلا می کنند و خودشان را به زمین و آسمان می زنند که فردا وقتی صیاد می آید بدن های بی حالشان را به راحتی ( عین آب خوردن ) جمع می کند و توی قفس می اندازد


این میمون ها چند خاصیت جالب دیگر هم دارند. اولا وقتی می بینند یک هم نوعشان گیر کرده و دارد جیغ و ویغ می کند باز هم برای کنجکاوی می روند سراغ نارگیل بغلی و چند دقیقه بعد خودشان هم در حال جیغ و ویع اند. ثانیا بومی ها اگر میمونی اضافه بر تعداد مورد نیازشان گیر افتاده باشد, آزادش می کنند اما وقتی فردا دوباره برای شکار می آیند باز همین میمون ها گیر می افتند و جیغ و ویغ شان در می آید. این داستان قرن هاست که جریان است ! اما حق ندارید فکر کنید که این میمون ها از خنگی شان است که هر روزه توی این دام ها می افتند, اتفاقا خیلی هم ادعای هوش و استعدادشان می شود



اگر خوب فکر کنیم ... آیا دور و بر خود ما پر از نارگیل های سوراخ داری نیست که صدای تلق و تولوق جذابشان از شدت وسوسه دیوانه مان می کند ؟ آیا دستمان را به خاطر بسیاری از چیزهایی که حقیقتا نمی دانیم ارزشی دارند یا نه , چندین و چند بار در هر مدخل سوئی داخل نمی کنیم ؟ آیا دستمان جاهایی گیر نیست که به خاطرش از صبح تا شب جیغ و ویغ می کنیم و خودمان را به زمین و آسمان می کوبیم , در حالی که فقط کافی است از یک سری چیزها دل بکنیم و برویم خوش و شاد روی درخت ها بی دغدغه این جور چیزها تاب بازیمان را بکنیم ؟ آیا صدای جیغ و ویغ مذبوحانه اکثر دور و بری هایمان که خودشان را اسیر کرده اند را نمی شنویم ؟
... آیا

Wednesday, October 11, 2006

! زن‌ها چپ چپ خواب می‌بینند؟

کی می‌گه خواب زن چپه ؟ من یک مثال کاملا نقض دارم و آن اینکه چند وقت پیش خواب دیدم که یکی از برادرانم به سفر رفته و کلی بند و بساط ... به یک هفته نکشید که کل خانواده‌ام غیر از همان برادرم ـ که بنده در خواب سفر رفتن ایشان را دیده بودم ـ به سفری تقریبا طول و دراز رفتند ... نتیجه اینکه : سفری که در خواب دیدم اتفاق افتاد؛ منتها برای دیگران ! حالا این کجاش چپ بود !؟

*******

این گریستن و اشک ریختن در هنگام خداحافظی کردن با مسافران از آن کارهاست که هیچوقت فلسفه وجودی‌اش بر من عیان نشده ... مگر در مورد جواد که همه اتفاقات روزگار برای او استثاست! هنگام سفرش ـ سربازی رفتن ـ عین ابر بهاری شر و شر اشک می ریزم !!! این همه اشک از کجا میاد خودم هم در می مونم ؟ اما در مورد دیگران خب اشکم نمیاد چه کنم ؟ اگر هم بخواد بیاد نمی ذارم ؟ کما اینکه گریه کردن در مورد استقبال یا همون پیشواز از مسافران را هم نمی‌درکم ( همان درک نمی‌کنم سابق ) ... و الله اعلم بالصواب

Tuesday, October 10, 2006

نشانه ها



از مسیر نشانه ها اگر بیایم
راه دور می شود
کی دور بوده ای
که نشانه ها بخواهند
مرا به تو برسانند ؟

Saturday, September 30, 2006

خلوتی پر ازتار عنکبوت



خدایا تا کنون صدها بار در خلوت خود که پر از تار عنکبوت است به تو قول داده‌ام که روزهای خوش ازل را فراموش نکنم و در شبهای تردید و وسوسه چراغ فطرت را خاموش نکنم



همه پنجره‌ها و درها را خوب می‌بندم، اما باز شیطان می‌آید و کنارم می‌نشیند و طوری نگاهم می‌کند که نام پرنده‌ها از ذهنم پر می‌کشد. هوای اتاق سربی می‌شود و کلمات در دهانم یخ می‌بندند. شیطان می‌آید و اتاقم، دفترم و حتی کاسه آب هم عفن می‌شود


از پنجره که به بیرون نگاه می‌کنم، کائنات به سرعت از من دور می‌شوند. آفتاب از من روی بر می‌گرداند و ماه تاریک می شود و فرو می‌افتد. کبوترها از من فرار می‌کنند. صدای قلبم را دیگر نمی‌شنوم. پاهایم را به یاد نمی‌آورم. دستهایم را نمی‌توانم بخوانم


شیطان می آید و من کنار جنازه کلمات می‌نشینم و کاری از دستم بر نمی‌آید، پنجره هست؛ اما آسمان نمی‌تواند وارد اتاق من شود. توهستی؛ اما گویا دستهای من تو را نمی بینند. شیطان دوباره نگاهم می‌کند. فرشته‌ها دوره‌ام می‌کنند ولی من از دور آنها را می‌نگرم


چه‌قدر برف؟ چه‌قدر سرازیری؟ چه‌قدر اصطکاک؟ چه‌قدر زنگار؟ چه‌قدر برادران یوسف؟ چه‌قدر گرگ؟ چه قدر بی تو ؟ .... خدایا بگو باران به سمت من ببارد. بگو ابرها بالای سرم توقف کنند. بگو کسی دل کوچکم را در دریا بشوید ... خدایا چرا صبح نمی‌شود ؟ چرا ناگاه نمی‌آیی و شیشه‌هایم را به سنگ نمی‌کوبی ؟ چرا اینقدر فرصت ؟ چرا اینقدر گذشت ؟ چرا از این خواب خراب بر نمی‌خیزم ؟

کوچه‌ها مچاله شده اند. خانه‌ها خمیده اند. سرودهایم چروک خورده‌اند. خنده‌هایم بوی احتیاط گرفته‌اند. رگهیایم ریا می‌کنند. استخوانهایم از دوری تو فریاد می‌کشند

خدایا اگر به من نگاه کنی؛ تمام خاطراتم آب می‌شوند. اگر به بالینم بیایی؛ آرزوهایم می‌شکنند. اگر به روی من لبخند بزنی؛ همه فرصتهایم آتش می‌گیرند


خدایا می‌آیی و شیطان خاکستر می‌شود. می‌آیی و عطر تو از پرده‌ها بیرون می تراود. می‌آیی و گلهای قالی به حرف می‌آیند و اتاقی از سیب در مقابلم قد می‌کشد

خدایا ! مرا با وسوسه‌های سمج تنها مگذار

دلم را به همه نارنجها پیوند بزن و کوچکترین شاخه دورترین درخت بهشت را نصیبم کن

خدایا ! بگذار از این قفس خاکی راهی به سوی ملائک باز کنم

خدایا ! در قمقمه شعر من قدری الهام بریز

خدایا ! فانوس چشمهایم را در آستانه رودها روشن کن و نفسهایم را در آبشار نور شستشو ده

خدایا ! لبخندهای شیری کودکیم را به من برگردان

یه کلمات بگو به فریادم برسند و پاهایم را با پلهای نقره‌ای عشق آشنا کن

Monday, September 25, 2006

... خدایا


تو تنهایم نمی‌گذاری
هرگز
این من هستم
که فراموشت می‌کنم
از پیش تو می‌روم، دور می‌شوم
و هر گاه که می ترسم
آن‌گاه که دلم
فرو می‌ریزد
و تنها می‌شوم
هراسان
به آغوش تو باز می‌گردم
تو
با دستانی گشاده
مرا- باز
به آغوش می‌گیری
پشتم گرم می‌شود
و خاطرم جمع
مباد
مباد که دیگر فراموشت کنم
! خدایا
... دیگر هرگز مباد

Wednesday, September 20, 2006

مناجات






ای‌ خداوند! به‌ علمای‌ ما مسئوليت
و به‌ عوام‌ ما علم‌، و به‌ مؤمنان‌ ما روشنايی
و به‌ روشنفكران‌ ما ايمان،‌ و به‌ متعصبين‌ ما فهم
و به‌ فهميدگان‌ ما تعصب،‌ و به‌ زنان‌ ما شعور، و به‌ مردان‌ ما شرف‌
و به‌ پيروان‌ ما آگاهی‌، و به‌ جوانان‌ ما اصالت
و به‌ اساتيد ما عقيده،‌ و به‌ دانشجويان‌ ما نيز عقيده
و به‌ خفتگان‌ ما بيداری‌، و به‌ دينداران‌ ما دين
و به‌ نويسندگان‌ ما تعهد، و به‌ هنرمندان‌ ما درد، و به‌ شاعران‌ ما شعور
و به‌ محققان‌ ما هدف،‌ و به‌ نوميدان‌ ما اميد، و به‌ ضعيفان‌ ما نيرو
و به‌ محافظه‌كاران‌ ما گستاخی، و به‌ نشستگان‌ ما قيام
و به‌ راكدان‌ ما تكان،‌ و به‌ مردگان‌ ما حيات،‌ و به‌ كوران‌ ما نگاه
و به‌ خاموشان‌ ما فرياد، و به‌ مسلمانان‌ ما قرآن
و به‌ شيعيان‌ ما علی،‌ و به‌ فرقه‌های ما وحدت
و به‌ حسودان‌ ما شفا، و به‌ خودبينان‌ ما انصاف
و به‌ فحاشان‌ ما ادب،‌ و به‌ مجاهدان‌ ما صبر، و به‌ مردم‌ ما خودآگاهی
و به‌ همه‌ ملت‌ ما همت‌ تصميم، و استعداد فداكاری،‌ و شايستگی نجات‌ و عزت‌ ببخش!ا

دکتر علی شریعتی

! من دوستی دارم که از دشمن بی نیازم کرده



دیشب خیلی دلم گرفت و کلی ناراحت شدم. نه اینکه توقع نداشتم که اون کار را بکند ... اتفاقا کاملا واضح و مبرهن بود که چنین کاری را خواهد کرد و جالب هم انجاست که با علم به قضیه باز هم جا خوردم و ناراحت شدم و کلی گریه کردم و برای چند صدمین بار دلم برای خودم سوخت


نمی دانم چرا آدم دوست دارد که نزدیکانی که ادعای مهربانی و محبتشان گوش فلک را کر کرده، اندکی و فقط اندکی

مهربانتر از اینی باشند که هستند


خود خواهی آدمها واقعا از چه چیزی بر می خیزد و منشا واقعی آن چیست و کجاست ؟

به جای اینکه سنگی را از سرراه بردارند و یا لااقل کناری ایستند و نزاع ما را تماشا کنند از فرط محبت سنگ جلوی پایت می‌گذارند


انتظاری از کسی نیست

نه حتی گله و شکایتی
من دوستی دارم که از دست او ...
به دشمن شکایتها برم

Saturday, September 16, 2006

! این نیز بگذرد

درزمان قدیم پادشاهی قدرتمند زندگی می کرد که وزیران خردمند زیادی را در خدمت داشت
روزی این پادشاه با نارضایتی وزیران خردمند خود را فرا خواند و به آنها گفت:" احساس بسیار عجیبی دارم. دوست دارم انگشتری داشته باشم که حال مرا همواره یکسان نگاه دارد. روی نگین این انگشتر باید شعاری حک شده باشد که وقتی ناراحت هستم، مرا خوشحال کند و در عین حال هنگامی که خوشحال هستم و به این شعار نگاه می کنم، مرا غمین سازد."ا
وزیران خردمند همگی به فکر فرو رفتند و شروع به مشورت با یکدیگر با یکدیگر کردند. در نهایت آنها تصمیم گرفتند انگشتری برای پادشاه بسازند که روی نگین ان این شعار حک شده باشد: " این نیز بگذرد. "ا
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
برای خودم خیلی جالب بود که به این داستان برخوردم. چند وقتی بود که این عبارت خیلی از ذهنم خطور می‌کرد
البته جنبه‌های مختلفی را هم در بر دارد .عموما در موقع شادی و خوشی خیلی دوست نداریم که این جمله مثل بختک روی شادیمان سایه بیاندازد و آن شادی را به عبارتی به کام ما تلخ کند و خنده روی لبهامان بماسد
از آن‌طرف هم در هنگام غم و غصه و سختی و بدبختی، دلمان را به‌اش خوش می‌کنیم که بالاخره تمام می شود و خلاص
اما از آن بدتر زمانی است که فکر می‌کنیم حقی از ما خورده شده و در موردمان اجحاف شده و از کسی دلخوریم گفتن این جمله چه بسا حکایت خط و نشان کشیدنی باشد که دور ما هم خواهد شد و آنوقت ما می‌دانیم که چگونه با آنها تا خواهیم کرد
غافل از این‌که برای تمام این گذشتنها بهایی گزاف می‌پردازیم و آن عمر و زمان و ذهن و انرژی و ... خودمان است. ما داریم از خود و وجود خودمان مایه می‌گذاریم که چه بشود ؟ که چه بگذرد ؟
مگر نه اینکه قرار است که درپس تمام اینها رشد کنیم و بیاموزیم و آبدیده شویم و آماده سختی بزرگتری باشیم و تفکر
... کنیم و
اصلا بی خیال ... دیگر بیش از این اطاله کلام نمی کنم ... اصل خود داستان بود که همان اول گفتم

Friday, September 08, 2006

من بی مایه که باشم که خریدار تو باشم ؟

من بی مايه که باشم که خريدار تو باشم
حيف باشد که تو يار من و من يار تو باشم

تو مگر سايه لطفی به سر وقت من آری
که من آن مايه ندارم که به مقدار تو باشم

خويشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم
که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم

هرگز انديشه نکردم که کمندت به من افتد
که من آن وقع ندارم که گرفتار تو باشم

گذر از دست رقيبان نتوان کرد به کويت
مگر آن وقت که در سايه زنهار تو باشم


مردمان عاشق گفتار تو ای قبله خوبان
چون نباشد که من عاشق ديدار تو باشم

من چه شايسته آنم که تو را خوانم و دانم
مگرم هم تو ببخشی که سزاوار تو باشم

گرچه دانم که به وصلت نرسم باز نگردم
تا در اين راه بميرم که طلبکار تو باشم

نه درين عالم دنيا که در آن عالم عقبی
همچنان بر سر آنم که وفادار تو باشم

خاک بادا تن سعدی اگرش تو نپسندی
که نشايد که تو فخر من و من عار تو باشم

سعدی

Sunday, August 27, 2006

در کوچه سار شب

در اين سرای بی کسی، کسی به در نمی زند
بـه دشـت پــر مــلال مــا پـرنــده پــر نمی زند

یـکـــی ز شب گـرفـتـگـان چـراغ بـر نـمـی کـنـد
کسی به کوچه سار شب در سحـر نمی زند

نـشـسـتـه ام در انـتـظار ایـن غـبــار بـی ســوار
دریـغ کـز شـبی چنین سپـیـده سـر نمی زند

گـذرگهی است پـر ستـم که اندر او به غیـر غـم
یـکـــی صــلای آشــنـا بــه رهــگـــذر نمی زند

دل خــراب مــن دگــر خــراب تــر نــمــی شـــود
کـه خـنـجـر غـمـت ازیـن خــراب تــر نمی زند

چه چشم پاسخ است ازین دریچه‌های بسته ات
بـرو کـه هیـچ کـس نـدا به گـوش کـر نمی زند

نـه سـایـه دارم و نـه بـر، بیـفکـنندم و سـزاست
اگــر نـه بــر درخـت تــر کــسـی تـبـر نمی زند


«هوشنگ ابتهاج - ه. ا. سایه»

Tuesday, August 22, 2006

... چند تا زن

هميشه چند تا زن در دل من رخت مي شويند
كه در من گاه مي خندند و گاهي نيز مي مويند
چه‌قدر از پچ پچ و از حرف مي ترسم و بدتر
اين ـكه از نام تو لبريزم ، دهانم را كه مي بويند
همين زنها ،كه روزي چند بار از خنده مي ميرند
همين زنها كه روزي چند بار از گريه مي‌رويند
همين زنهاي از هر چه گل و لبخندها خالي
نمي داني چه ها پشت سرت اي عشق مي گويند
………
تو پنهان مي شوي در لابلاي دردهاي من
و آنها تمام روز دنبال تواند و شكل كوكويند
تورا در آشپزخانه ميان شعله آتش
وَ بين استكانهاي شلوغ و گيچ مي جويند
طرفهاي دلم هرگز نيا چون خوب مي داني
هميشه چند تا زن در دل من رخت مي شويند

Saturday, July 29, 2006

به یادت

به یادت داغ بر دل می نشانم
زدیده خون به دامن می فشانم
چو نی گر نالم از سوز جدائی
نیستان را به آتش می کشانم


به یادت ای چراغ روشن من
ز‌داغ دل بسوزد دامن من
زبس در‌دل گل یادت شکوفاست
گرفته بوی گل پیراهن من

همه شب خواب بینم، خواب دیدار
دلی دارم، دلی بی تاب دیدار
تو خورشیدی و من شبنم، چه سازم؟
نه تاب دوری و نه تاب دیدار

سری داریم و سودای غم تو
پری داریم و پروای غم تو
غمت از هر چه شادی، دلگشاتر
دلی داریم و دریای غم تو


قیصر امین پور

Thursday, July 27, 2006

خدای من جائی همین نزدیکی‌هاست

اگر روزی دلم گرفت
یادم باشد
که خدا با من است
که فرشته ها برایم دعا می کنند
که ستاره ها شب را برایم روشن خواهند کرد
یادم باشد که قاصدکی در راه است
که بهار نزدیک است
که فردا ها منتظرم می مانند
که من راه رفتن می دانم و دویدن
که جاده ها قدم‌هایم را شماره می کنند
اگر روزی دلم گرفت
یادم باشد که تنها نیستم
و خدای من جائی همین نزدیکی‌هاست

Wednesday, July 26, 2006

المؤمنُ مرءآةُ أخیهِ المؤمن ـ 2

چند وقت پیش به این تشابه رسیدم که برای خودم خیلی جالب بود. ببینید به نظر من وجود ما آدمها از یک جهاتی شباهت زیادی به سایت های کامپیوتری دارد ! تعجب نکنید, بیشتر توضیح می دهم
یکی از تفاوت های سایت های ضعیف و قوی در این است که سایت های قوی و درست و حسابی گذشته از با محتوا و مفید بودن, ظاهری بسیار ساده و به دور از تجمل دارند و همچنین از ضریب امنیتی بالایی برخوردارند اما با این وجود اگر کسی ـ هکر ـ بتواند از دیوار امنیتی آنها عبور کند وبه اصطلاح سوراخ امنیتی آنها را بیابد و به لایه های درونی این سایت ها راه یاید, نه تنها توبیخ نمی شود بلکه مورد تشویق و تقدیر قرار می گیرد! چیزی که دقیقا خلاف آن در نورد سایت های ضعیف و دم دستی صورت می گیرد. ظاهری پر زرق و برق و زلم زیمبو و تهی از مختوای مفید و به درد بخور و همچنین براحتی قابل نفوذ ! و اگر کسی ـ همان هکر ـ بتواند به آنها راه یابد مورد شدید ترین عتابها و عقابها قرار خواهد گرفت ! این همان امر است که باعث پیشرفت آن یکی و در جا زدن این یکی می شود
به گمانم تا حدی متوجه منظورم شده باشید
بیائید همین امر را تطبیق دهیم روی وجود و شخصیت خودمان. به گمانم با این مقایسه و مواردی که در مطلب قبلی ذکر آنها رفته, به یک نتیجه مشخص و نسبتا قابل قبولی برسیم
آنجا که بخواهی به این حدیث امام علی (ع) هم عمل کنی دستت بسته است چرا که امام مشخص نکردند که باید چه جور آئینه ای باشی ؟. با چه زاویه انحرافی ؟ با چه عدسی و همچنین با چه میزان تحدب و تعقر ؟
از اینها که بگذریم آئینه ای با بزرگ نمائی خوبیها و محو کاستیها مرغوب تراست
تا یادم نرفته این را هم بگویم که اوضاع خودم از همه بدتر است و روی حرفم هم اول با خودم است تا دیگران
بعد التحریر: یک لحظه تصور کنید که من با چه مکافاتی دارم این مطلب را می نویسم , توی کافی نت, اما امروز بعلت شلوغی قسمت گیم نت , این قسمت نیز در اختیار این نو باوگان از خانه رانده شده قرار گرفته , مسئول کافی نت هم که بعلت رفت و آمد زیاد بنده به این مکان در معذوریت اخلاقی قرار گرفت ,اجازه داد که در این قسمت از دستگاه استفاده کنم ,حالا این را بگذارید کنار اینکه بیست تا پسربچه قد و نیم قد ـ که امیدوارم زیر بیست سال باشند ـ دارند دو به دو با هم سر بازی کل کل می کنند وهر چند دقیقه یک بار چپ چپ نگاهم می کنند. خلاصه اینکه اوضاعی است بس مشقت بار ! درست مثل این می ماند که آدم بخواهد وسط یک استادیوم ورزشی پر از آدم, مدیتیشن کند ... نصیبتان نشود

Tuesday, July 25, 2006

المؤمنُ مرءآةُ أخیهِ المؤمن ـ 1

اغلب ما آدم های متظاهری هستیم. برای اکثر ما مسائل مهم و اصول مهم, بسته به موقعیت و وضعی که در آن قرار گرفتیم تعیین می شوند و برای بدست آوردن زندگی بهتر, روابط بهتر, موقعیت بهتر, آینده امیدوارکننده تر, تعریف و تمجید بیشتر و برانگیختن تحسین و اعجاب بیشتر و ... مسائلی را پنهان می کنیم
جلوی آدمهای مختلف, طوری رفتار می کنیم که خوششان بیاید. برخی از خصائص اخلاقی و عادات خود را تا آن جا که منتهی به اعتبار و شهرت و محبوبیت ما می شود توی ویترین گذاشته و مابقی را توی هزار پستو و سوراخ و سمبه پنهان می کینم و با همان ویترین هم زندگی را می گذرانیم
خاطرات خوب و بدی که ما را تا امروز با خودشان آورده اند و از ما چیزی که هستیم را ساخته اند, خود آگاهانه سانسور می کنیم و آن قسمت هایی از وجود و شخصیت خودمان را که احتمال می دهیم خوشایند دیگران نیست را پشت قسمتهایی که ظاهرا اتو کشیده تر هستند, پنهان می کنیم
اغلب ما آدم های صاف و ساده ای که به نظر می رسد نیستیم. تظاهر, حالا دیگر بخشی از شیوه زندگی ما است
ایقدر به تظاهر کردن و تظاهر دیدن عادت کرده ایم که جسارت نقد صریح و صادق را بر نمی تابیم !ا
صادقانه حرف زدن و صادقانه انتقاد کردن؛ جسارتی می طلبد که می بایست به خاطر آن خیلی از چیزها و سوال و جوابها را بی خیال شد. سوال هایی مثل: " چه چیزی گیرم می آید ؟:" و " آیا با گفتنش موقعیتش به خطر نمی افتد؟" و ا" اگر بر نتابد ؟" و " اگر سوء تعبیر شود ؟" و " نکند که باعث سوء تفاهم شود ؟"و ... در مقابل این جسارت جایی برای عرض اندام و خودنمایی نمی یابند
ما دوست نداریم که کسی ویترینی را که برایش چیده ایم را بی خیال شود و صاف سرش را بیندازد پائین و برود و به یکی از لایه های درونی و پستوی ما ! ما نمی پسندیم که کسی از نقاط تاریک شخصیت مان سر در بیاورد! تازه در کمال ناباوری آنها را به صلابه نقد هم بکشد
اینقدر با تظاهر و ریا انس گرفتیم که یادمان می رود اینی که جلوی مردم هستیم , واقعا نیستیم. یعنی فی الواقع خودمان هم باورمان می شود که نکند خبری است و ما واقعا همانی هستیم که مردم می پندارند و از ما متصورند و عمری سر دیگران و از آن بدتر سر خودمان را هم شیره می مالیم
ادامه دارد ...

Monday, July 24, 2006

بی تو خاکستریم

اگر تمام آن همه را دیدیم و شنیدیم

اگر لب فرو بستیم و نفس هم بر نیاوردیم

اگر دست و دل زخمی از این همه گفته و درشت شنیده

بی زخم مانده و حرفی، سخنی
... کلامی و سلامی نگفتیم
گمان مبر که آن همه درست بود و قبول داشتیم

که قبول داشتن و نداشتن ما

گره از کار فرو بسته نمی گشاید

تنها، حرمت گذاشتیم

خون دل خوردیم و سینه را از آهی پر ازخون انباشتیم

تا شاید یک روز، یک موسم

که می دانیم خیلی هم دور نیست

از " او" بگوئیم

از " او" که تمام ما بود و نیست

در شبهای بی " خود " بودن

نمی گوئیم که بی " تو" چونی و چندیم

اما می گوئیم که با " تو" همه اوئیم

مائیم
گرچه
خاکستریم